آرسام خودش این روشها رو تست کرده و به شما هم پیشنهاد میده:
1- برنامهریزی: برنامهریزی منسجم باید بر اساس برنامهی امتحانات ترم باشد.
2- مدیریت زمان: زمان استراحت و مطالعه را در کنترل خود داشته باشید.
3- تلاش بیوقفه: تلاش به معنای اجرای تمام برنامهریزی و استفادهی کامل از تمام وقت خود است.
4- داشتن انگیزه: شما میتوانید با رعایت سه مرحلهی قبل به این مرحله به راحتترین صورت دست پیدا کنید و با در نظر گرفتن مزایای کاری که قرار هست انجام دهید برای خود ایجاد انگیزه کنید.
سلام
خیلی وقت هست که درگیر درس و مشقم و وقت نکردم مطلبی براتون بذارم اما می خوام از تهرانگردی چند وقت پیش براتون عکس بگذارم.
از اتوبان قم شروع می کنم، بعد خواندن نماز در حرم حضرت معصومه به سمت تهران راهی شدیم و در اول اتوبان به استراحتگاه مهر وماه رسیدیم
مغازه های قشنگی داشت. ببینید:
فردای رسیدن به تهران به دیدار کاخ سعدآباد و نیاوران و گلستان رفتیم که عکسهاش رو جالب است اگر ببینید:
امروز سوم بهمن بود من و امیرعباس و تخشا قصد کردیم به سینما برویم زمانی که به سینما رفتیم فروشگاه سینما چیپس نداشت و من رفتم بیرون و چیبس خریدم. زمانی که به سینما رفتیم کسی جز ما سه نفر در سالن سینما نبود و ما نیم ساعت اول فیلم لوپتو رو دیدم که ناگهان فیلم قطع شد و دیدیم که یک خانوم و پچهاش آمدند وقتی فیلم وصل شد از اول شروع شده بود. اینم هم ماجرای ما و رفتن به سینما.
این وبلاگ صدای کودکان و نوجوانان لرستانی خواهد بود .
سرکار خانم سوگند ملکی دو اثر برای ما جهت انتشار ارسال کردند که با صدای زیبا و دلنوشته های خودشان شاخته شده است.
سوگند دانش آموز سال نهم شهرستان الیگودرز است.
مدت زمان: 34 ثانیه
مدت زمان: 45 ثانیه
سلام
آرسامم
چند روز هست که به شما سر نزدم، یه کمی مشغول تعمیر خونمون بودیم اما الان اومدم که براتون از بارون بگم.
دیشب بارون اومد و من زیر پتو خونه مامان جون خواب بودم چون هنوز بعد تعمیر خونه تمیزش نکردیم. بگذریم بریم زیر پتو خونه مامان جون یکدفعه رعد و برق زد و از خواب بیدار شدم یادم افتاد وقتی بچهتر بودم و مامان جون زنده بود صدای رعد و برق که می اومد می پریدم بغلش و می گفت نترس کاری به بچه های مودب نداره.
وقتی از خواب بیدار شدم بابام برام یک شعر فرستاده بود که خوندش خونده بود. میذارمش این زیر نگاهش کنید قشنگ بود. ولی من اهنگ غمگین دوست ندارم.
-آرسسسسسسسسسسسسسسسسام
-چیه امیر عببببببببببببباس
-از مدرسه زنگ زدن بیایید لوح تقدیرتون رو بگیرید.
-اومممممدم.
مدت زمان: 1 دقیقه 17 ثانیه
-آرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسام.
دوباره صبح شد و صدای امیر عباس کوک شده روی ساعت ۸.
از اتاق اومدم تو حال یادم افتاد بابام دیشب گفته بود برای قبل از کاغذ دیواری باید گچ پخته رو از روی دیوار کند.
منم دیده بودم که با چکش می زد و اگر صدای خالی بودند میداد با کارتک از روی دیوار می کندشون. یادم حرف بابام افتادم که می گفت هر چیزی که پخته شد نرم میشه
و مولانا این دوست همیشگی همخونهی ما هم یک شعر داشت که بابام اینموقع ها می خوندش:
چون بپخت و گشت شیرین لب گزان سست گیرد شاخه ها را بعد از آن
خوب بسم الله.
بابا که مدرسه است، مامانم که مدرسه است، حالا منم و چهارتا دیوار حال همه وسایل هم جمع شد.
شروع کردم به تست صدا و جدا کردن گچ ها، بعد از یک ساعت با سفید سفید شده بودم و هیچ گچی هم روی دیوار نموند. حالا فکر کنم کل خونه پخته شده بود.
خلاصه کار کوچولویی رو تبدیل به یک بزرگ کردم.
-آرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسام.
من برم تو کوچه بازی.
-اومدم امیرعباس.
بابام یک مشت خاطره داشت که تو زمان بچگی نوشته بود و اون رو تازگی ها چاپ کرده ازش اجازه گرفتم و براتون فایل کتاب رو گذاشتم.
برای اولین بار این کتاب رو می تونید به صورت رایگان از وبلاگ من دانلود کنید
توصیه می کنم حتما بخونیدش.
دریافت
حجم: 729 کیلوبایت
توضیحات: ماه وپروین نوشته رضا صادقی
ماه و پروین
نوشته رضا صادقی
صبح شد و چشمام رو باز کردم.
تلوزیون روشن بود و صدای ترقه میداد.
اولش خوشم اومد بعد فهمیدم روسیه به اکراین حمله کرده، من جنگ رو دوست ندارم آخه بچهها یا باید فرار کنند یا کشته بشوند و من فرار کردن رو هم دوست ندارم.
-آرسسسسسسسام
باز امیر عباس از پنجره خونشون من رو صدا زد.
یهو ترسیدم که اگر روزی ما هم مثل بچههای اکراین بشیم دیگه با اینهمه صدای ترقه من صدای امیر عباس رو نمی شنوم که صدا می کنه:
آرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسام.
امروزماداشتیم بازی میکردیم.
-امیر عباس توپ رو بنداز.
یکهو دیم کوشم داغ شد.
مامان اریام گوشم رو گرفته بود.
دستش رو رد کردم.
-تو پسر من رو زدی .
گفتم: نه.
گفت: بس چرا می گه که ارسام بوده.
گفتم نه محمد رضا زده.
محمد رضا فرار کرد رفت پشت ماشین.
خلاصه بی دلیل من گیر افتادم.
شاید براتون جالب باشه که فکر میکنید ما چون چندتا گوشی و لپ تاپ و تبلت داریم دیگه نباید حوصلمون سر بره.
راستش رو بخواهید وقتی بابام از بچگی هاش تعریف می کنه قند تو دلم اب میشه.
یک روز می گفت:
-ببین ارسام ما بچه بودیم تو همین محل سه تا تیم فوتبال داشتیم که همیشه سر نداشتن جا برای فوتبال بازی با هم درگیر می شدیم. درست مثل قانون جنگل بزرگترها برنده میشند واسه همین ما ناچار بودیم ظهر ها بریم بازی و زیر نور افتاب بسوزیم.
آخ که دلم خواست منم به جای این همه گوشی و گوشی بازی می تونستم روزی هزار بار از اول تا آخر کوچه رو با بچه های زیادی زیر رو کنم.
تازه می گفت اونموقع کوچه اسفالت نبود . مثل یک دست پر از علف بود. خنده دار بود جدول کشی هم نداشت و فاضلاب ها اشپز خانه مثل رود جاری کتار کوچه می رفتند.
حالا شما هم ما بچه ها رو قضاوت کنید.
یکبار رفتم مسافرت برام جالب بود داخل محلهی فامیلمون بچه ها زمین فوتبال داشتند ولی ما زمین اسفالت با مشتی همسایه که همیشه می خوان ما رو از خودشون دور کنند که شلوغی نکنیم.
امروز وقتی افتاب طلوع کرد، چیزهایی داخل گوشم صدا میداد.
-آرسام پاشو.
-آرسسسسسسسسسسسسسسسسام
چشمام رو باز کردم هیچ نبود، یکم دور و برم نگاه کردم. باز هم کسی نبود.
دوباره خوابیدم. ولی صدا ولم نمی کرد بیدار شدم.
فکر کنم فهمیدم که جریان چیه.
آره فهمیدم.
استرس داشتم، امروز امتحان علوم داریم و این فضای مجازی نمیذاره من خوب بفهمم.
نه اینکه که نفهمم ولی باور کنید سخته.
من ادامه میدم.